دوستم از زبان یه آخوند که اونم خودش از یه آخوند دیگه (که همون آخوند داستان ما هست) تعریف میکرد که یه روز این بنده خدا رفته بود جایی بیرون شهر برای کاری. بعد که خواسته برگرده تو جاده هرچی دست تکون میداده هیچ ماشینی براش نگه نمیداشت، جاده هم که خلوت بود و هر چند دقیقهای یه ماشین رد میشد. بعد حدود نیمساعت یه پسر جوانی براش نگه میداره. آخونده هم تعجب میکنه که این پسره با اینکه جوانه ولی عجب مرامی داشت من رو سوار کرد، خلاصه ازش خوشش میاد.
اما بعد از حدود هزار متر رانندگی، پسره آخونده رو پیاده میکنه. این بنده خدا هم حسابی تعجب میکنه و از پسره میپرسه: آخه جوان اون سوار کردنت چی بود، این پیاده کردنت چی؟!
پسره هم در جوابش میگه: حاجی اونجا که سوار کردم سایه بود، آوردمت جایی که آفتاب باشه!
بعد پسره گاز داد و رفت!
اما بعد از حدود هزار متر رانندگی، پسره آخونده رو پیاده میکنه. این بنده خدا هم حسابی تعجب میکنه و از پسره میپرسه: آخه جوان اون سوار کردنت چی بود، این پیاده کردنت چی؟!
پسره هم در جوابش میگه: حاجی اونجا که سوار کردم سایه بود، آوردمت جایی که آفتاب باشه!
بعد پسره گاز داد و رفت!